دریغا...

Zelzeleh8Rishter

own

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ...

نیست یاری که مرا یاد کند!

دیده ام خیره به ره ماند و نداد...

نامه ای تا دل من شاد کند!

خود ندانم چه خطایی کردم...

که ز من رشته الفت بگسست؟!

در دلش جایی اگر بود مرا...

پس چرا دیده ز دیدارم بست؟!

هر کجا مینگرم باز هم اوست...

که به چشمان ترم خیره شده!

درد عشقست که با حسرت و سوز...

بر دل پر شررم چیره شده!

گفتم از دیده چو دورش سازم...

بی گمان زودتر از دل برود!

مرگ باید که مرا دریابد...

ورنه دردیست که مشکل برود!

تا لبی بر لب من می لغزد...

می کشم آه که کاش این او بود!

کاش این لب که مرا می بوسد...

لب سوزنده آن بدخو بود!

می کشندم چو در آغوش به مهر...

پرسم از خود که چه شد آغوشش؟!

چه شد آن آتش سوزنده که بود؟!

شعله ور در نفس خاموشش...!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:,ساعت12:56توسط Zelzeleh8Rishter | |